درد هجران
29 آبان 1394 توسط هاوار
گفتی: عاشق شو تا در آیینه ی دلت ببینم زیبایی خود را
گفتم: دلگیرم از دنیا و دلم گشته تباه
گفتی: بخواه تا گلستان شود برای تو آنجا
گفتم: ترسانم از دد و دیو از سرما
گفتی: خانه ی دل را با آجر عشق کن بنا
گفتم: ز دست زشتی ها چگونه شوم رها؟
گفتی: پر کن ز زیبای همه ی دنیا را
گفتم: دل هوسباز را چگونه کنم رام به فرمان شما؟
گفتی: قفسی ساز از بهر هوسهای ناروا
گفتم: درد هجران را چاره چیست و دوا؟
گفتی: چاره اش انتظار است و دعا
گفتم: کمتر از قطره منم به پیش چشم شما
گفتی: زلال شو تا ببینی دریا را
گفتم: عشق را در کجا کنم پیدا؟
گفتی: محرم ما شو تا بیابی عشق را
گفتم: حکایت ما حدیث پادشاه است و گدا
گفتی: عاشق ما شو تا شوی ز اسرار غیب آگاه
<دل نوشته ها، عطیه لطفی فر>